وبلاگicon
وبــلاگ خــــــــاطـــــرک
شنبه 12 بهمن 1398برچسب:دل نوشته- خاطرات-اس ام اس -شارژ-عاشقانه,دزک,سراوان,داستان قشنگ,داستان جالب,داستانک,داستان کوتاه,,  18:21
من ومامانم فرستنده ریحانه

بچه که بودم مامانم میخواست از خونه بره بیرون که یهو تا پاشو از پله گذاشت پایین میفته و پاش پیچ میخوره اونقدر پاش درد میکرده که فکر میکرده شکسته جوری که نمیتونست راه بره و هر موقع میخواست جایی بره باید کمکش میکردیم تا اینکه یه روز داشت تلویزیون نگاه میکرد منم شیطونیم گل کرده بود   و خواستم بترسونمش رفتم پیشش و دیدم یه پشه رو Fly بالشش بود یهو داد زدم مامان سوسک Roach دیدم مامانم مثه فشنگ از جاش پرید و دووید منم ک شوکه شده بودم فکر نمیکردم اینقدر بترسه و از اینکه نمیتونست راه بره چ جور پا شد و دویید از یه طرفم داشتم از خنده میمردم تا تونستم خندیدم مامانمم عصبانی شده بود و اولش داد و بیداد کرد وقتی دید دلش خنک نمیشه سعی کرد جور دیگه تلافی کنه هههه البته اون موقع فرار کردم از ترسم غافلگیرم کرد و خوردم کتک و ههههههه ولی زورش نمیرفت چون پاش درد میکرد خوشبختانه زیاد کتک نخوردم / از اون روز تا الان هر وقت یادم میاد بهش میگم و اونم دوباره فوشم میده و میخنده ههههههههه ابله ابله

پنج شنبه 10 بهمن 1398برچسب:,  16:40
شکلک معرفی وبلاگ
دو شنبه 30 دی 1398برچسب:دل نوشته- خاطرات-اس ام اس -شارژ-عاشقانه- جوک-جک داستان خنده دار,  19:6
خاطرات دوران خدمت سربازی
یک شنبه 25 اسفند 1392برچسب:داستان طنز,داستان باحال,داستانک طنز,داستانک,طنز وسرگرمی ,جوک,جک,  14:36
داستان طنز حاج خانم

يه روز يه خانوم حاجي بازاري خونه ش رو مرتب کرده بود و ديگه مي خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه براي حاج آقاش. (nl) :bath: تازه لباس هاش رو در آورده بود و مي خواست آب بريزه رو سرش که شنيد زنگ در خونه رو مي زنند. :s1: :0453: تند و سريع لباسش رو مي پوشه و مي ره دم در و مي بينه که حاجي براش توسط يکي از شاگردهاش ميوه فرستاده بوده. :Vishenka_04: :4lqqtqv:

دوباره ميره تو حمام و روز از نو روزي از نو که مي بينه باز زنگ در رو زدند. :0453: باز لباس مي پوشه مي ره دم در و مي بينه اينبار پستچي اومده و نامه آورده. (cf) بار سوم که مي ره تو حمام، دستش رو که روي دوش مي ذاره ، باز صداي زنگ در رو مي شنوه. :ah: :choler: از پنجره ي حمام نگاه مي کنه و مي بينه حسن آقا کوره ست. :blind:

بنابراين با خيال راحت همون جور لخت و پتي مي ره پشت در و در رو براي حسن آقا باز مي کنه. :electricf: حاج خانوم هم خيالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز مي کنه که بياد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهاي قديمي حاج آقا و حاج خانوم بوده. (fl) :p :47b20s0:

درضمن حاج خانوم مي بينه که حسن آقا با يه بسته شيريني اومده بنده خدا. :dribble: تعارفش مي کنه و راه ميافته جلو و از پله ها مي ره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عريون ميشينه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. مي گه: خب خوش اومدي حسن آقا. صفا آوردي!اين طرفا؟ :bliss: (hi)

حسن آقا سرخ و سفيد مي شه و جواب مي ده: (fl) والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اينم شيريني اش که آوردم خدمتتون ...!!!

(gr) (gr) (gr) :big_smil: :4fvgdaq_th:

پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:دل نوشته- خاطرات-اس ام اس -شارژ-عاشقانه,دزک,سراوان,داستان قشنگ,داستان جالب,داستانک,داستان کوتاه,,  13:43
مردفقیر وبقال

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت .
زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و مایحتاج خانه را مى خرید.

روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و آنها را وزن کرد . اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.

او عصبانى شد و به مرد فقیر گفت:

دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.

مرد فقیر سرش را پایین انداخت و گفت:

ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن را به عنوان وزنه قرار مى دادیم

شنبه 12 بهمن 1392برچسب:دل نوشته- خاطرات-اس ام اس -شارژ-عاشقانه,دزک,سراوان,داستان قشنگ,داستان جالب,داستانک,داستان کوتاه,,  19:1
خاطره من وسوسک های حموم

اعتراف میکنم یه بار که رفته بودم توی حموم تادست وصورتموبشورم دوتاسوسک Roach Roach که داشتن جفت گیری میکردند دیدم دم پایی آوردم بیرون تا بکشمشون که از هم جداشدن هر کدوم یه طرف حموم رفت یکی شون که روبروم بود کشتم چشمتون روز بدنبینه همین که اونو کشتم اون یکی که فکر کنم شوهرش بود پرید روم چند بار زدمش هی دوباره میپرید روم از حموم زدم بیرون بازم دنبالم کردفکرکردم حتما جن devill منیه :shut: خلاصه اینقدر درگیر بودیم تا اینم بلاخره زدم کشتم از اون موقع به بعدفهمیدم سوسک ها هم احساس وعشق حالیشون میشه دیگه از اون روز وقتی دوتا سوسک باهم ببینم کاری بهشون ندارم :ouch: به شما هم پیشنهاد میکنم کاری بهشون نداشته باشید bandari bandari

شنبه 12 بهمن 1392برچسب:دل نوشته- خاطرات-اس ام اس -شارژ-عاشقانه،دزک،سراوان،داستان قشنگ،داستان جالب،داستانک،داستان کوتاه،,  18:55
مــن وبـــاغ تـــوت

ماجرای من وباغ توت

ریحانه این خاطره روگفتی منم یاد یه خاطره از دوران بچگیم افتادم کلاس سوم دبستان بودم که یه بار در حین بازی کردن چون کفش پام نبود یه شیشه بزرگ بطری شکسته تو پام رفت واصن به مدت یه ماه با عصا راه میرفتم که یه روز  با چند تا ازدوستان وبچه های فامیل رفته بودیم نخلستان اونجا یه باغ بزرگی بود که انجیر وتوت های خوشمزه ای داشت اونها هم رفتن توی باغ منم که دیدم همه رفتن منم پشت سرشون رفتم توی باغ  اونها رفتن بالای درخت توت 36.gifوتوت میکندند ومیخوردند چون منم به خاطر پام نمیتونستم برم بالای درخت برای منم میچیدند ومی انداختن پایین که یهو صاحب باغ سر رسید واز همون جا داد وبیداد میکرد که وایسید همه از درخت پریدند پایین ووالفرار:فرار منم اصلا حواسم نبود که نمیتونم راه برم عصا همونجا گذاشتم ومثل آهو داشتم میدویدم شانس من صاحب باغم همه رو ول کرد افتاد دنبال من حالا من بدو وصاحب باغ مث موشک می دویدم تا به یه بن بست رسیدم یه دیوار بزرگ بود مثل جیمز باندبا اون پام از روی دیوار رفتم بالا وپریدم اونور باغ افتادم .دیگه صاحب باغم دید حریفم نمیشه ول کرد ورفت بعد که یکم جلوتر رفتم دیدم همه بچه ها نشتن دارن میخندن پرسیدم به چی میخندین گفتند به تو که تا یه ساعت پیش لنگ بودی وچلاق ولی از ما هم تندتر میدویدی از اونجا بود که دیگه پام خوب شد.زبانکده محصل

شنبه 12 بهمن 1392برچسب:دل نوشته- خاطرات-اس ام اس -شارژ-عاشقانه,دزک,سراوان,داستان قشنگ,داستان جالب,داستانک,داستان کوتاه,,  18:3
من وچاه فاضلاب

 من وچاه فاضلاب

یه روزالبته موقعی که کوچیک بودم بادوستام تو حیاط خونه قدیمی مون داشتیم فوتبال بازی میکردیم که یهو توپ افتاد تو باغ خونه منم رفتم دنبال توپ یه چاه فاضلاب نیمه کاره هم بودداخل باغ منم که رفته بودم دنبال توپ حواسم نبود افتادم توچاه ولی یه لوله فاضلاب بود که آویزون بودتوی چاه منم خودمو با اون گرفتم همین جوری آویزون بودم که یهو باخودم فکرکردم نکنه دارم خواب میبینم برای همین دستمو ول کردم شاید از خواب بیدارشم بقیه شو که خودتون حدس بزنین :one-eyed: :biggrin: :biggrin: :cry: :cry: :cry:

 

شنبه 12 بهمن 1392برچسب:دل نوشته- خاطرات-اس ام اس -شارژ-عاشقانه,دزک,سراوان,داستان قشنگ,داستان جالب,داستانک,داستان کوتاه,,  18:1
من وگوسفندهـــــــــــا فرستنده ناشناس

کوچیک که بودم توی روستا زندگی میکردیم وکلی گوسفند داشتیم منم مجبوربودم هر روزبرم براشون علف درو کنم بیارم که خیلی خسته کننده بودیه روز یه فکربرای خلاصی از این موضوع به نظرم رسید رفتم ویه تشت آب آماده کردم وکمی سم هم قاطی شون کردم وریختم روی علف ها وبعدعلف های سمی روبردم دادم به گوسفندها که بمیرن ومنم از شرشون خلاص شم توی فیلمها هم دیده بودم که دستکش دستشون میکنند که اثر انگشتشون نمونه منم که ساده رفتم 2تانایلون پیداکردم ودستم توش گذاشتم وبعدعلفهاروگرفتم دادم به گوسفندها که نقشمم موفقیت امیز بود.طوری که تا الان کسی نمیدونه علت مرگ گوسفندها چی بود حتی شرلوک هلمز yahoo laugh4

پنج شنبه 3 بهمن 1392برچسب:داستان غم انگیز,  11:44
داستــــــــان

پسره به دختری که تازه باهاش دوست شده بود میگه :
امروز وقت داری بیای خونمون؟
دختره : مامانم نمیذاره با چه بهونه ای بیام؟
پسره : بگو میخوام برم استخر...
دختره اومد خونه دوست پسرش
پسره : تو که اومدی استخر مثلا باید موهات خیس باشن،برو تو حموم موهاتو خیس کن!
وقتی دختره میره حموم،پسره به دوستاش زنگ میزنه...
پسره و دوستاش یکی یکی...
این آخری که رفت حموم ، نه یک ساعت نه دو ساعت ، موند تو حموم...
دیدن این دیر کرد ، رفتن حمومو یهو دیدن دختره و پسره رگ دستشونو باهم زدند و گوشه حموم افتادن و روی دیوار حموم نوشته :
نامردا خواهرم بود...

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد